محمد علیمحمد علی، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

حاج علی مامانی

لالایی

سه لا لا یی زیبا برگرفته از مدرسه مامان ها امیدوارم خوشتون بیاد در ادامه مطلب ببینید...   لالالالا گل لاله ببین مامانی خوشحاله میخونه سوره ی قرآن میخونه هی دعا مامان لالالالا گل پیچک بخواب ای کودک کوچک همه می گن میاد آقا امام مهربون ما لالالالا لالایی میشه دنیای ما عالی پر لبخند و خوشحالی گل ریحون و نعنایی لالالالا گل شبنم به یاد مکه و زمزم لالالالا گل آلو به یاد ضامن آهو ******* لالالالا گل پونه آقا خیلی مهربونه اگه نیستش میون ما زما غافل نمی مونه  *********************** لالالالا گلم لالالا بخواب ای بلبلم لالا لالالالا گل نازم تویی سرو سرافرازم لالالالا گل پونه بخواب ای...
11 تير 1390

عاشقتم

عاشقتم عاشق لبخند های صبحگاهیت عاشق گریه های بدون اشک والکیت نق نق های با مزه ات وقتی که خوابت میاد خنده های از ته دلت نگاه های شیطنت بارت وقتی که خودتو برام لوس می کنی عاشق اواز خوندن هات دد و ماماما گفتن هات جیغ زدن ها و ذوق کردن هات عاشق اروم وناز خوابیدن هات عاشق مثل فرشته پاک و معصوم بودن هات........... فقط می تونم بگم دوست داریم الهی که تا ابد با هم مهربون باشیم و دوست بمونیم ...
11 تير 1390

حاج علی

من عجیب دلم کعبه را می خواهد ...دلم سعی مدام می خواهد...راستیتش آرام بگویم دلم مدینه می خواهد تا روبروی بقیعش بنشینم و مدام بگویم السلام علیک یا ابا عبدلله...تا تازه کنم داغم را و داغ مادر را...دلم گوشه ای دنج می خواهد...تا خودم را رها کنم آنجا...بیندازم و زار بزنم بر خودم...بر حالم و هوایم...گفته بودمت آقا مولا دستم را بگیر و راه را نشان بده با من اینگونه نکن...تاب ندارم.... چقدر زود یکسال گذشت.یکسال است که در فراق مکه و مدینه می سوزم. علی  جان، پارسال در چنین روزهایی از ماه رجب بود که به خانه خدا رفتیم.حالا می خواهم خاطرات حاجی شدنت را اینجا بنویسم و اینکه چرا من به شما حاج علی مامانی میگم.... این سفر حاصل لطف خدا و بابا جونت ...
11 تير 1390

عزيز مامان،

دلم نميخواد اين روزها بگذره. من برعكس بعضي ها كه ميخوان بچه هاشون زود بزرگ شن، دلم ميخواد اين لحظه ها تموم نشه. من اين لحظه ها رو به جاي تماشا كردن ميجوم!! وقتي چند ثانيه به يه جا خيره ميشي انگار كه فرشته ها رو ميبيني دلم ميخواد بخورمت وقتي تو چشمهاي هم خيره ميشيم و تو همينطوري به مامان لبخند ميزني نميدونم چه جوري از خدا تشكر كنم كه حس مادري رو تجربه كردم. مينويسم ... علی من بزرگ شو ولي همينطور پاك و معصوم بمون
7 تير 1390

فتبارك الله احسن الخالقين

عزيزم! باورم نميشه تو تو وجود من شكل گرفتي؟ گاهي اوقات كه نگاهت ميكنم از قدرت خدا به شگفت ميام. چه جوري اين لب ها و چشم ها و بيني و تمام اندامت تو وجود من شكل گرفته؟؟ گاهي اوقات كه خيلي به علی نگاه ميكنم اشكم در مياد ... فتبارك الله احسن الخالقين خدايا! به نظر من اين واقعا اين يه معجزه است. من توي رحمم يه معجزه پرورش دادم. واقعا فكرشو كه ميكنم پرورش انسان توي وجود يك مادر معجزه است. خدايا هزار مرتبه شكر كه من تونستم مادر شم. خدايا بازم دعا ميكنم به تمام كساييكه بچه ندارن فرزند سالم و صالحي عطا كني. ميگن وقتي كه يك نوزاد متولد ميشه معنيش اينكه خدا هنوز از انسان نااميد نشده ... مرد كوچولوي من دعا كن طوري تربيتت كنم كه بهت ...
7 تير 1390

قصه را داشته باش...

از همسرت عصبانی شده ای ؛ می خواهی صدایت را بلند کنی ؛ می گویی حیف که بچه دارد نگاه می کند ... به پدر و مادر خودت و همسرت احترام می گذاری ؛ می گویی بگذار بچه ببیند ، یاد بگیرد... دلت می خواهد به یکی فحش بدهی ؛ از بچه حیا می کنی . می ترسی حرف بد یاد بگیرد و یک جا توی جمع آبرویت را ببرد... مواظب رفتارت هستی که روی بچه تأثیر بد نگذارد . خیلی کارها را دلت می خواهد اما انجام نمی دهی ؛ فقط به خاطر بچه ... خیلی کارها را که حال و حوصله اش را نداری ؛ انجام می دهی ؛ فقط به خاطر بچه ... هنوز نگرفته ای قصّه چیست ؟ بچه این وسط کاره ای نیست . قرار است تو خودت خوب باشی . قرار است تو بدی هایت را کنار بگذاری و عادت های زشتت را تغییر بدهی...
5 تير 1390

خدایا بغلم کن!

دیدی  بچه هایی رو که توی کوچه دست باباشونو ول می کنن ؟ بابا می گه  بیا دستتو بده به من . یواش تر برو . می افتیا ... بچه هه  حرف باباشو گوش نمی ده . چیزی نمی گذره که می خوره زمین . بلند بلند می زنه زیر گریه ... اولین کاری که می کنه اینه که با اون لباسای خاکی و صورت پر از اشک ، دستاشو باز می کنه که بابا بغلش کنه ...   می گم ؛ شاید خیلی از زمین خوردنای ما هم توی زندگی به خاطر اینه که برگردیم توی آغوش همونی که دستشو ول کرده بودیم. مگه نه ؟... ...
5 تير 1390

باز باران با ترانه ...

باز باران با ترانه مي خورد بر بام خانه يادم آيد كربلا را دشت پر شور و نوا را گردش يك روز غمگين       گرم و خونين لرزش طفلان نالان زير تيغ و نيزه ها را باز باران با صداي گريه هاي كودكانه از فراز گونه هاي زرد و عطشان با گهرهاي فراوان مي چكد از چشم طفلان پريشان پشت نخلستان نشسته رود پر پيچ و خمي در حسرت لب‌هاي ساقي چشم در چشمان هم آرام و سنگين مي چكد آهسته از چشمان سقا بر لب اين رود پيچان        باز باران باز باران با ترانه آيد از چشمان مردي خسته جان هيهات بر لب از عطش در تاب و در تب نرم نرمك مي چكد اين قطره ها روي لب  شش ماهه طفلي    ...
5 تير 1390

ایستادن وسط میدان شلوغ زندگی

ن‎های شاغل، دنیای پیچیده‎ای دارند که هیچ کس جز خودشان آن را نمی‎فهمد. مادرهای شاغل، دنیایشان از آن هم پیچیده‎تر است. مادرهای شاغل هر روز دارند می‎جنگند. با رئیس‎شان برای  زمان کار کمتر،(امروز رییسم به من تذکر داد،اما من نهایت تلاشم را می کنم که از کار کم نگذارم.) با بچه‎شان برای خداحافظی سوزناک، با کسی که از بچه نگهداری می‎کند برای این که طبق اصول‎شان با بچه حرف بزند، بازی کند، غذایش را بدهد، بخواباند و بقیه چیزها، با همسرشان برای این که... پس با کی؟!، با ترافیک برای دیرتر رسیدن، با خانه برای شلوغ بودن، با غذاهای خانگی برای مواد اولیه سخت‎شان، با آینه به خاطر قیافه نئاندرتال خودشان که سال به سال...
4 تير 1390